(این مطلب هارو فقط برای مخاطب خاصم میذارم)
سلام؛
امیدوارم حالت خوب باشه،الان که دارم اینارو مینویسم ساعت 11:20 دقیقه صبح روز شنبه 21 بهمن ماهه
از دیشب تا حالا نتونستم درست بخوابم.همش جلو چشم بودی.همه ی اون لحظاتی ک باهم حرف میزدیم همه اون حرفا همشون تو گوشم بودن.دیشب مثل همیشه صدات آرومم کرد.دوباره با صدات زنده شدم... دیشب حسرت لحظه هایی رو میخوردم که تا لنگه ظهر خواب بودیم در صورتی ک میتونستیم با هم حرف بزنیم اما .....
حالا دیگه .......
تموم شد......
ب همین راحتی تونستیم تمام اون احساسات و حرفارو با ی کلمه خاطره کنیم... همشو.............. .
الان دوباره منم با ی دنیا درد، ی دنیا غصه و ی دنیا دلتنگی.....
بردی ... دلمو،ی تیکه از وجودمو....
و من دوباره خودمو گم کردم
نمیخواستم با ناراحتی جداشیم.فکر اینجاشو نکرده بودم
ولی سخت بود
دوریت... دلتنگی...و مهم تر از همه اینکه میدونستم هیچ وقت بهت نمیرسم...... هیچوقت........
من عاشقت شدم.بهم دیگه عادت کرده بودیم...
دیگه نیستم ک اعصابتو بهم بریزم.....
زهرا رفت.. واسه همیشه...
فقط بدون دوستت داره با تک تک سلولهای بدن
خیالت همه جا با من است...اما...
دلم گرمای بودنت را میخواهد... نه سردی خیالت را...............
مواظب خودت باش گلم...
میسپارمت دست خدا....
خدانگهدار عزیزم
.
نظرات شما عزیزان:
|